۱.توی اتاق روی تخت دراز کشیدم و به هیچ چیز فکر نمیکنم ، بیرون داره بارون میاد ،صداش رو دوست دارم، خیلی آرامش بخشه ، دلم میخواد همینطور توی همین حالت بمونم . احساس خوشبختی میکنم ...
۲.توی اتاق روی تخت دراز کشیدم، خیلی تنهام، هیچ کس حتی براش مهم نیست ببینه من چه حالی دارم، این بارون لعنتی ام انگار نمیخواد بند بیاد ، نمیتونم از جام بلند شم ، همه چیز عذابم میده ، احساس بد بختی میکنم ...
زندگی روزمره همینه ، قرار نیست هر لحظه اتفاق وحشتناک یا خیلی خوبی بیفته تا مسیر زندگیمون رو تغییر بده و ما رو خوشبخت یا بدبخت کنه ، اتفاقای بزرگ کلیت زندگیمون رو میسازن ولی ما توی جزئیات زندگی میکنیم ، توی لحظه ها .
درسته....ما توی جزییات هستیم و باید با همین چیزها خوشبختیمون رو کامل کنیم....مثل نما دادن به ساختمون...
و روزمرگی بدترین اتفاق زندگیه .....
افسردم ...
فراموش مکن
که انسانی
و محکوم به
تنهایی .
اول میگی بارونو دوست داری ، بعد میگی بارون لعنتی ...
کل زندگی جزئیاته ...
لحظه ها همیشه خواستن که تو رو ازم بگیرن ...